خاطره سازی ممنوع

ساخت وبلاگ
ماه‌ها بود که اینقدر تحلیل نرفته بودم. هم جسمی، هم روحی داغونم. صبح همکارم می‌گه وقتی روزه بودی حالت خیلی بهتر بود. آره راست می‌گه. از وقتی رسیدم خونه رو به موتم. حتی غذا هم نخوردم. یعنی برنج خیس کردم، گوشت رو از فریزر درآوردم ولی گرفتم خوابیدم و چند دقیقه پیش بیدار شدم. ساعت رو نگاه کردم دیدم دو و نیم نصف شبه! یکم که گذشت و چشمام بیشتر باز شد دیدم گویا اشتباه دیده بودم و تازه نه شبه!   تو کلاس نهم امتحان گرفتم و بعد که حین امتحان کلاس بعدی، ورقه‌ها رو تصحیح کردم؛ دیدم ورقه مبینا نیست! رفتم سراغش گفتم غایب که نبودی پس چرا امتحان ندادی؟ می‌گه دلم درد می‌کرد تو نمازخونه خوابیده بودم. گفتم از کی اجازه گرفتی؟ گفت خانم معاون‌. کشیدمش دفتر هیچ کس قبول نکرد حرفشو. شروع کرد گریه و زاری و فلان. تهش قول گرفتن چهارشنبه دوباره امتحان بگیرم.  تو کلاس یازدهم ورقهٔ یکی از بچه‌ها یه طرفش مخدوش بود. یعنی از چاپ بد در اومده بود و یه سری خطوط در هم و برهم افتاده بود روش اونم خطوطی که مربوط به کلاس دهمه. یعنی خنگ خالی! نگفته ورقه‌م اینجوریه عوضش کن نشسته به همون دری وری‌ها جواب داده! دلم می‌خواست بگیرمش زیر مشت و لگد!  تو کلاس دوازدهم هم یکی‌شون مقاله ننوشته و قصدم نداره بنویسه و بهم گفت هرجور راحتی مستمری بده بهم! اینم از ته دوستی با دانش‌آموزات!  حجم خونریزی‌ام خیلی زیاده و فشارم پایین. کاش می‌تونستم این دو روز رو نرم سرکار و فقط بخوابم‌.  دلم می‌خواد روز تولدم برای کسی غیر خودم هم مهم باشه. کسی غیر خودم هم برای این روز ذوق داشته باشه. ولی متاسفانه هیچ کس ذوقی نداره و می‌تونم برای این بی‌کسی تا فردا گریه کنم.  خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 14:20

مهدی صالحی آدم نازنینی است. سال‌هاست در وادی داستان و نقد و ترجمه دارد فعالیت می‌کند و زیباترین وجهش این است که از بچگی توی کانون پرورشی بُر خورده است. من گفته بودم آدم‌های کانون رو جور دیگری دوست دارم؟ سال‌هاست توی یک جلسه زانو به زانوی مهدی و کلی آدم نازنین دیگر می‌نشینم و از تک به تک‌شان یاد می‌گیرم که چطور قصه بنویسم. اینکه من هنوز داستان‌نویس خوبی نشده‌ام به کم‌ تلاش کردن خودم برمی‌گرد نه به خوب نبودن این جلسات.القصه، مهدی کتاب زیاد ترجمه کرده. تابستان پارسال بود که من توی گروه‌مان، چیزکی راجع به سریال خاندان اژدها نوشتم و مهدی به شوخی گفت که نامردها کتابش را من یک سال پیش ترجمه کرده‌ام. همین شد که شوخی شوخی رفتم و کل کتاب‌هایی که ترجمه کرده را یکجا سفارش دادم. قبلا دربارۀ رمان پلیسی فوق‌العادۀ بیگانه اثر استیفن کینگ چیزکی نوشته بودم به گمانم، توی تعطیلات عید هم رمان جدیدی از دیوید جوی را با ترجمۀ مهدی خواندم. حس گنگی دارم. راستش داستان اصلا جذبم نکرد. صرفا برای کم کردن روی خودم و اینکه نباید این یکی را هم نصفه رها کنی، تا ته ادامه دادم!کتاب شروع خیره‌کننده‌ای دارد. پسرکی وسط کارتون نگاه کردنش شاهد قتل مادرش توسط پدر و سپس خودکشی پدرش است. این صحنه نوید یک درام خوب را می‌دهد ولی در ادامه قصه خسته‌کننده پیش می‌رود. این کتاب آغار سرگردانی و حیرانی ایدن و ماجرای رفاقتش با تاد است. دو پسرک بی‌نوا که هر دو به نوعی از طرف خانواده طرد شده‌اند. وقتی همدیگر را می‌یابند تبدیل به خانوادۀ یکدیگر می‌شوند. می‌تون گفت کتاب داستان مواد، افیون، اسلحه و حیرانی آدم‌هاست. جهانی بی‌رحم در دل آمریکای شمالی که آدم‌هایش مثل جغرافیای کوهستانی منطقه، سرد و زخمت و نامهربانند. ترجمۀ کتاب خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 67 تاريخ : شنبه 12 فروردين 1402 ساعت: 13:28

هنوز نمی‌دونم دربارۀ چی باید بنویسم. فقط می‌دونم که باید بنویسم. چون ننوشتن به مراتب یدتر از نوشتنه. توی روزهای آخر سال بود که خودمو گم کردم. امروز پنجم فرودینه و هنوز گمم. یه عاصی و رها شده وسط میدون جنگ که نه می‌دونه چی می‌خواد و نه می‌دونه چی نمی‌خواد. گمونم باید عید رو هم تبریک بگم. خلاف همۀ سنت‌های وبلاگی دارم عمل می‌کنم. امسال برخلاف همۀ سال‌های گذشته، پست آخر سالی نداشتم، همونطور که پست ویژۀ روز تولد نذاشتم. شاید دلیلش تهی شدن زندگی از معناست. امسال بیشتر از سال‌های قبل دنبال معنایی برای زندگی می‌گردم و کمتر از همیشه پیداش می‌کنم. صرفا دارم ادامه می‌دم که ببینم تهش چی می‌شه. امسال کمتر از هر سال زندگی کردم و بیشتر از همیشه دنبال جمع کردن تیکه‌های خودم بودم. بیشتر از همیشه جنگیدم و بیشتر باختم. الان افتادم تو دور منفی بافی و زیر سوال بردن اساس هستی و چشمم دستاوردهای هرچند اندکم رو نمی‌بینه. روزهاست هیچی خوشحالم نمی‌کنه. همه چیز بی‌مزه و پوچه. آدم‌ها هم دیگه مثل قبل سر ذوقم نمیارن. شاید باورش سخت باشه اما حتی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم از یه روتین دوست داشتنی تبدیل شدن به یه عذاب الیم.گاهی دچار پرش ذهنی میشم. مثلا وسط مرور تاریخ ادبیات قرن هشتم، ذهنم خالی می‌شه و نمی‌دونم داشتم دربارۀ چی حرف می‌زدم. یادم می‌ره فلان شاعر مال کدوم قرن بود. معنی بعضی از لغت‌ها رو حین تدریس فراموش می‌کنم و پناه می‌برم به لغت‌نامۀ آنلاین. خودمو کمتر از قبل دوست دارم و می‌دونم که دارم اشتباه می‌کنم. اما فعلا کاری از دستم برنمیاد. حس حماقت همۀ وجودم رو پر کرده. پر از قضاوتم نسبت به خودم و تک به تک اعمالم. نشستم یه سیخ گرفتم دستم و فرو می‌کنم به همۀ گذشته. گذشته‌ای که اونقدرام نکبتی نبود. مرور ک خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 71 تاريخ : شنبه 5 فروردين 1402 ساعت: 23:36